علی؛ پسربچهی امروز، مرد آینده

روزهای ابتدایی زمستون سال 1401 برای بازدید از شرایط یک خانواده با بچههای خیریه ریحانه به آدرسی که بهمون داده بودن رفتم. پسربچهای ده ساله در خونه رو باز کرد. اسمش علی بود و با مادر و پدربزرگش تو یک خونهی کوچیک زندگی میکردن و پدرش رو سالها قبل از دست داده بود. مادر علی بیشتر زمانی که برای ما صحبت کرد و از شرایطش گفت روی تخت گوشهی خونه خوابیده بود. از سالهای جوونی مشکل تنگی نفس داشت و چاقی بیش از حدی که دچارش شده بود توانایی کار کردن رو ازش گرفته بود. بعضی روزها سختی زندگی و به شماره افتادن نفسهاش انقدر اذیتش میکرد که باید با کمک گرفتن از یک دستگاه تنفسی پیشرفته نفس میکشید.

اما گزارش کوتاه امروز دربارهی مادر این خانواده نیست. بلکه میخوام از پسربچهای بگم که همون اول در این خونه رو به روی ما باز کرد. پسربچهای 10 ساله، که به اندازهی یک مرد بزرگسال برای این خانواده داره زحمت میکشه. علی برای ما از زندگیشون تعریف کرد از اینکه برای تحصیلش صبح تا ظهر مدرسه میره، بعد از ساعات مدرسه میره دنبال کارش تا بتونه خرج زندگی رو در بیاره و وقتی روز داره به انتهای خودش میرسه برمیگرده خونه و ظرفها رو میشوره. (مادر علی اینجا از زحمتهایی که پسرک برای خرج خونه میکشه گریهاش میگیره و حرفهاش رو تصدیق میکنه).
بزرگمرد کوچک ما گفت دوست دارم یه توپ چهلتیکهی سبز رنگ داشته باشم. پولی که درمیارم برای خرید این توپ بس نمیشه.
بهش گفتیم علی بیا یه قراری با هم بذاریم، تو درسهات رو بخون تا ببینیم نمرات اسفند ماهت چهجوری میشه. اگر نمراتت عالی شد و خانم معلمت هم ازت رضایت داشت ما این توپ چهلتیکهی سبز رنگ رو برات میخریم. علی قبول کرد و قول داد تا برای نمراتش تلاش کنه.

برای پسربچه ای که هم کار میکنه و در عین حال از مادر و پدربزرگش پرستاری میکنه هدیه گرفتن یک توپ سبز چهل تیکه شاید انگیزهای باشه برای بهتر درس خوندن و نمره گرفتن. اسفندماه 1401 شد و ما بیصبرانه منتظر بودیم ببینیم پسرک داستان ما نمراتش به کجا رسید، تماسی با خانم معلمش گرفتیم و بهمون گفت که تمامی نمراتش عالی شده و ازش خیلی راضی هست. مبلغی که مورد نیاز خرید این توپ بود رو جمع کردیم. با بچهها رفتیم یه توپ چهل تیکه خریدیم و تاکید داشتیم حتما رنگش سبز باشه.
نمیدونم چجوری برای شمایی که این یادداشت رو میخونید توصیف کنم اما وقتی توپ رو بهش دادیم انگار برای لحظهای دنیا برای علی داستان ما ایستاد و شادی خون شد تو رگهاش و امید و آرزو داشتن به نگاهش برگشت. این همون لحظهای هست که ما به خاطرش این کارو میکنیم؛ برگردوندن امید به چهرهی بچهای که شاید مدتهاست این کار رو فراموش کرده.
